پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

پرهام کوچولو

18 فروردین سالگرد ازدواج من و بابا حمید و پسر نازم پرهام عزیزم امروز 34 روزته

                                توکه می دونی من طاقت نمیارم می خورمتا وروجک کوچولو     به کجا نگاه می کنی مامانی؟     چه معصومانه خوابیدی قربونت برم نفس من ...
22 فروردين 1391

بالاخره پسمل من 1 ماهش شدهورررراااااااااااااا

مامانی می دونی چشمات خیلی نازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟قربون نگاه کردنت برم   وای جیگرتو بخورم پسرم برات کیک هم گرفته بودیم ولی چون با من و بابایی و خاله هات عکس گرفته بودی نمی تونستم برات بذارم اینجا     چقدر شیکمویی تپلی مامان این همه میوه رو می خوای کجا جا بدی؟ می خوای حواس ما رو پرت کنی فکر کردی ؟من که تو رو می خوام بخورمممممممممم حواسم هم پرت نمی شه   آخه تو از عروسکها هم که کوچیکتری جیگر مامان. ببین چه ژستی هم گرفته جوووووووووووووووون     ...
22 فروردين 1391

مسلمون شدن پرهام کوچولو

امروز 21 فروردین 91 پسرم بردمت درمانگاه نارمک مسلمونت کردم خیلی گریه کردی دلم کلی برات سوخت گناه داشتی عزیزم آخه خیلی خیلی کوچولویی خوشگلم قول می دم که دیگه نذارم اینجوری اذیت بشی آخه این بار مجبور بودم.     ...
22 فروردين 1391

سال نو

سلام خاله سال نو مبارک ایشالا سال خوبی هم برای خودت هم برای مامان و بابات باشه. دوست دارم نفسم ...
1 فروردين 1391

5 روزگی پرهام

سلام خاله 5 روزگیت بردیمت ازمایش غربالگری. ار کف پات 5 قطره خون گرفتن بعدم بردیمت ازمایش زردی بدی اونجا یه کوچولو گریه کردی بعدم رفتیم خونه مامانی زری اخه یه کوچولو مریض بودی تب داشتی خیلی نگرانت شدیم شب بردیمت بیمارستان اتیه که دکتر گفت تبت به خاطر اینه که شیر مامانت رو نمیخوری یه ازمایش هم برات نوشت که همون جا انجام بدی خاله برای ازمایش گرفتن کشتنت چون رگت گیر نمیومد کلی گریه کردی ما ها هم به خاطر هم دردی با تو کلی گریه کردیم   ولی خدا رو شکر هیچیت نبود الانم که دارم این مطلب رو مینویسم دلت خیلی درد میکنه و خیلی گریه میکنی مامانت و بابایی(بابای مامان) مامانی زری-خاله میترا-خاله مرجان-بابات دارن سعی میکنن ارومت کنن. هم...
24 اسفند 1390

بلاخره انتظار تموم شد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلام عزیز دل خاله خوبییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بلاخره تا چند ساعت دیگه به دنیا میای. همه خیلی خوشحالن به خصوص مامان و بابات.(تازه کلی هم سر به سر مامان و بابات گذاشتم) الان ساعت ٢١:٢٠ فردا مامانت ساعت ٥ صبح باید بیمارستان باشه. مامانت یه ذره استرس داره و نگران اما حسابی هوای شما رو داره عزیزم. همه بی صبرانه منتظرتیم عزیز دلم. ...
13 اسفند 1390